و دیگر هیچ ...




جان من کجایی که بی تو

                         دلشکسته ام !!!

تقدیم به عزیزترینم



« روزی روزگاری پرنده ای دارای یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان، رنگارنگ و عالی و در یک کلام، حیوانی بود مستقل و آماده برای پرواز با آزادی کامل. هر کس آنرا در حال پرواز می دید خوشحال  می شد.

روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشق آن شد. در حــــالی کـــه دهانش از شدت شگفتی بازمانده بود، با قلبی که تپش  تند داشت و با چشمانی درخشان از شدت هیجان، به پرواز پرنده  مــی نگریست.

پرنده به زمین نشست و از زن دعوت کرد که با هم پرواز کنند ...... و زن پذیرفت ....  هر دو با هماهنگی کامل به پرواز درآمدند.... زن پرنده را تحسین میکرد ارج می نهاد و  مـی پرستید.... ولی در عین حــــال  می ترسید.  می اندیشید مــــبادا پرنده بخواهد به  کوهســتانـــهای دوردست برود . تـرســید مبادا پرنده به سراغ سایر پرندگان برود  و یا بخواهد در سقفی بلندتر به پرواز دراید... زن احساس حسادت کرد ... حسادت به توانایی پرنده در پرواز...

و احساس تنهایی کرد...............

اندیشید : برایش تله میگذارم. این بار که پرنده بیاید دیگر  نمی گذارم برود. پرنده هم که عاشــق شده بود روز بعد بازگشت، به دام افتاد  و در قفس زندانــــی شد.  زن هر روز به پرنده می نـــــگریست. هــمه هیجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان میداد و آنها به او می گفتند :

تو همه چیز داری !.....

ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست. پرنده کاملا در اختیار  زن بود و دیگر هیچ انگیزه ای برای تصرف آن وجود نداشت. بنابـراین  علاقۀ او به پرنده به تــدریج از بین رفت.پرنده نیز بدون پرواز کردن ،    زندگـــی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیــــل رفت؛ درخشش پرهایش محو شد، به زشتی گرایید و دیگر جز به هنگام  غذا  دادن  و تمیز کردن قفس کسی به آن توجهی نمیکرد.

سرانجام روزی پرنده مرد. زن دچار اندوه فراوانی شد و همواره  به آن پرنده می اندیشید، ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد. تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین  بار  پرنده را خوشــــحال در میان ابرها و در حال پرواز کردن دیده بود.

اگر زن اندکی دقت میکرد، بخوبـــی متوجه می شد آنچـــه او را به آن پرنده دلـــبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد،  آزادی آن حیوان و انرژی بالهایش در حال حرکت کردن بود، نه جسم ساکنش.

زندگی برای زن بدون پرنده ،  مــفـهـوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ زنگ خانۀ او را به صدا در آورد. از مرگ پرسید:

- چرا به سراغ من امده ای ؟

مرگ پاسخ داد :

- برای اینکه دوباره بتوانی با پرنده در آسمان پرواز کنــــی. اگر اجـــازه میدادی به آزادی برود و بازگردد،  هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی.  حالا برای پیدا کردن و ملاقات آن پرنده به من نیاز داری .....»


                                                                                         (کیمیاگر۲ - پائولو کوئلیو)

تقدیم به عزیزترینم(با یادی از وبلاگش)

سال‌ها        پیروی       مذهـب       رندان       کردم

تا    بـه    فـتوی    خرد    حرص    بـه   زندان   کردم

مـن   بـه   سرمـنزل   عنـقا   نه   به  خود  بردم  راه

قـطـع    این    مرحـلـه    با   مرغ   سـلیمان   کردم

سایه‌ای   بر   دل   ریشـم   فکـن   ای   گـنـج  روان

کـه   مـن   این   خانه  بـه  سودای  تو  ویران  کردم

توبـه   کردم   کـه   نبوسـم   لب   ساقی   و  کـنون

می‌گزم   لـب   کـه   چرا   گوش   بـه   نادان   کردم

در    خـلاف    آمد   عادت   بطـلـب   کام   کـه   مـن

کـسـب    جـمـعیت    از   آن   زلف   پریشان   کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

آن    چـه   سـلـطان   ازل   گفـت   بکـن   آن   کردم

دارم    از    لـطـف    ازل    جـنـت    فردوس   طـمـع

گر      چـه      دربانی      میخانـه     فراوان     کردم

این   کـه   پیرانـه   سرم   صحبت   یوسف  بنواخـت

اجر    صـبریسـت    کـه    در   کلـبـه   احزان   کردم

صـبـح    خیزی   و   سلامـت   طلبی   چون   حافـظ

هر    چـه    کردم   هـمـه   از   دولـت   قرآن   کردم

گر    بـه    دیوان   غزل   صدرنشینـم   چـه   عـجـب

سال‌ها       بـندگی       صاحـب       دیوان      کردم